بیقراری 2

 

امانم نمیدهند

بیقراری هایی که هر روز

باید

جای خالی تو را

چای تعارف کنند..!

خانه تکانی

تـا بهــار دلنشین آمده سوی چمـن

ای بهـار آرزو بر سرم سایـه فکن

چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر

تاکه گلباران شود کلبه ی ویران من...

(زنده یاد استاد بنان)

 

روزی هزار بار

خانه تکانی میکنم دلم را

و بــاز

یادت بی پروا

مینشیند روی خاطرم...

فـردا جمعه است

به چشمانم قول داده ام :

دیگر دست به سیاه و سفید نمیزنم!

 

۹۱/۱۲/۱۰

کاش می شد...

کاش می شد...

 

 

تا به کی می توان کنار شما ازسکوت وغریبی وغم گفت

ساده بود از اهالی بــاران ولی از واژه های مبهــم گفت

پونــه ها را ندیده باور کرد ولی این لاله و شقایق  نه !

غرق عصـیان و لایق نفریــن از گناه حـــــوا و آدم گفت

ادامه نوشته

علارغم میل باطنی خودم که فکر میکنم این غزل قدیمی ارزش ادبی زیادی ندارد- اما به اصرار همسرم كه اين شعر را زیبا میداند و همواره بهترين خواننده اشعار من بوده- این شعر را در وبلاگ گذاشتم :

 

 

تـوراجان شقــایق ها نـرو برگـرد همسایه

نرو ای زاده پاکی! نرو ای مرد! همسایه

تمام اشتیاق من به دیـدار تو بود امـا ...

بدون اعتـنا رفتـی و سرد سرد، همسایه

غروردخترانه م را نگاهت سنگ باران کرد

و فريــاد پـر از بغضم كپك آورد همسایه

ببین این اشتیاقم را، غرور دختـرانه م را

ازاین احساس بارانی نترس ای مرد!همسایه


روزمرگی

روزمرگی

 

 

چه بیرحمند

موریانه هایی که هر روز

ته این بن بست روزمرگی

دل نوشته های روحم را

ذره ذره می جوند...


....

 

 

         

من بیقرارم    

مثل غوغایی که گه گاه

 درون چشم هایت پیداست

و آرامم

آنگونه که فراغت پس از گریه را باید.

ادامه نوشته

...

دل سپردن


براي دل سپردن اتفاقي ساده كافي است

تلاقي دو چشم و اشتياقي ساده كافي است

براي روبروي تو نشستن ، با توگفتن

"دو دالان عشق "و...اما نه،اتاقي ساده كافي است

به يمن وصل دلهاي موازيمان دو پيوند

ولي نه، انطباقي ،انطباقي ساده كافي است

ببين، يخ بسته ام . يعني براي گرمي عشق

نشستن پاي گرماي اجاقي ساده كافي است؟

هميشه دل سپردن ساده است اما...براي

بريدن از تو آيا اتفاقي ساده كافي است؟...


تنهائی

همیشه رسم بر این است همین که می آئی
سلام و وقت بخیری و باز ... تنهائی
همیشه حس غریبی عبور  خواهد کرد
از آن دقایق پر  اضطراب  یلدائی
و باز فاصله در چشم ها نمی گنجد
نگاه مثل پلی  بین ما و  رسوائی
همیشه سهم من از دیدنت دو مصرع اشک
همیشه سهم دلم یک غزل شکیبائی
و بعد فاصله  نگاه و  باز  سکوت
تمام .خداحافظ و دوباره تنهائی.
..

فاصله 


من که از دوری چشمان شما بیزارم
هر شب این فاجعه را تا به سحر می بارم

اعترافی است قشنگ اینکه چرا می خواهم
ـ عاشقانه ـ دل خود را به شما بسپارم
فقط این یک دو قدم فاصله تا چشم شماست
که من آشفته تر از ثانیه دیدارم
کاش میشد که من این فاصله را طی بکنم
من که دور خودم و عشق خودم دیوارم!
...
گرچه این فاصله تا چشم شماچیزی نیست
ولی این فاصله را درصددم بردارم
بلکه با بودنتان انس بگیرم  آخر...
آخر از دوری چشمان شما بیزارم  

بیقراری 1

بگو
بی تابی حضورت را
به خلوت خوابها بسپارم
یا آشوب چشم هائی که
تواش پادشاهی ؟
که هفت اقلیم عصمتم را
مسکن گزیده ای و
هنوز
ویرانی خیالت را
هیچ... هیچ گریزی نیست .